دیشب خیلی خوب خوابیدم
خیلی آروم و بی صدا ,
وقتی بیدار شدم ساعت 6:30 بود و اتفاقات جالبی درونم رخ داد ...
حس کودکی ...
احساس توانایی و جسارت ...
نمیدونم اما کلی خندیدم ,
به خودم , به دنیا , به خبر های بد , به آدمهایی که به شکلی منو چزونده بودنم
خندم بند نمیومد
دلم هوای تازه و خنک میخواست
بلند شدم بی صدا و آروم پنجره اتاقم و باز کردم و رفتم از میز بالا
روی لبه پنجره ایستادم , چه هوایی بود عجب احساس آرامشی ...
سال ها بود که این حس و نداشتم , حس خوب کودکی هایم .
نمیدونم چرا به فکرم رسید پنجره را ببندم تا اگر کسی داخل اتاق شد منو نبینه ...
بعد به پاهای برهنم نگاه کردم , حسابی قرمز شده بودن ...
مهم نیست بعدش میرم جوراب میپوشم گرم میشه ...
به پنجره اتاق تکیه دادم و دستام و باز کردم ...
و بعد خیلی آروم چشمام و بستم , باد ملایم , ولی سرد به صورت و دستام میوزید
کمی هم داخل لباسم میرفت تا اون لحظه رو برام جذابتر کنه ...
یجورایی انگار دلم نمیخواست برگردم داخل اتاق , یک احساس باورنکردنی به من غالب شده بود ...
انگار نیاز دارم چند لحظه دیگه به این حالت خاص ادامه بدم , از طرفی نگران بودم کسی بیاد داخل اتاق ...
نمیدونم چرا فکر میکردم اتفاقی رخ نمیده و میتونم هر کاری که دلم میخواد انجام بدم حتی پرواز ...
هیچ ترسی ...
هیچ اضطرابی ...
و هیچ دقدقه خاطری ...
داشتم توی سرم با خودم فکر میکردم ...
به لحظه های زیبای زندگیم به همه کسانی که دوستشون دارم و دوستم دارن ...
دست و پاهام خیلی سرد شده
با اینکه هوا سرده اما عرق کردم
آروم چشمام و باز کردم و به پایین نگاه کردم
اووووووووووه خدای من
من این بالا چه غلطی میکنم
دستم و دراز کردم تا پنجره اتاقو باز کنم , تا امروز به این اندازه احساس حماقت نمیکردم
داخل اتاق که شدم آروم و بی صدا پنجره اتاق و بستم , از پشت شیشه متوجه ساختمان روبرو شدم
خانمی داشت از پنجره ساختمان روبرو به من نگاه میکرد ...
بعد یک نفس راحت کشید و پرده اتاق افتاد ...
منم با عجله پرده اتاقم و انداختم و رفتم زیر پتو تا پاهام گرم بشن ...
چند دقیقه بعد مادرم آروم وارد اتاق شد و با نگرانی گفت :
پشت اون پنجره خوش گذشت ؟؟
زودتر پاشو نمازت و بخون داره قضا میشه.