کافه بلاگ

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت کافه بلاگ


سپاهان درب
اطلاعیه‌پذیرش دوره‌های ‌‌MBA و ‌ DBA‌دانشگاه‌تهران‌
هشت سال گذشت تا دولت به ایستگاه انقلاب اقتصادی رسید!
تفسیری بر حضور مقامات اروپایی در تحلیف روحانی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کافه بلاگ» ثبت شده است

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر،

استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


کافه بلاگ


صرفا جهت خنده...





دریافت

مرغ آمین

درد آلودی‌ست کآواره بمانده

رفته تا آنسوی این بیداد خانه

بازگشته

رغبتش دیگر ز رنجوری

نه سوی آب و دانه

آخ ...

آخ بانو ...

ای کاش خدایم

خدای عزیزتر از جانم

تمام آرزوها و همه ی دوست داشتن هایم را یکجا میگرفت

و تنها بجایش یک روز تمام

گرمای وجودت , اتر موهایت و معصومیت نگاهت را به من میبخشید.

آخ ...

افسوس که نمیشود به گذشته برگشت .

و هزار حیف از نبودن ها و خاطراتت ,

این خاطراتت بانو , برایم برزخی ایست در خواب و بیداری.

میدانی ؟

هنوز هم دوستت دارم

میدانی !

میدانم که هرشب در کنارم هستی و هر روز , هنگامی که با چشمان بسته تصورت میکنم نگاهم میکنی !

تصورت میکنم آری !

زیرا از آن لحظه ای که فراموشت کرده باشم میترسم

میترسم چشم هایم را ببندم و جز تاریکی ژرف هیچ نبینم ,

بگو تقدیر ما را چگونه قلم زده اند

میدانم این را توهم نمیدانی و من هم

تو گفتی :

خدا را دوست بدار تا تورا بیشتر از دیگران دوست بدارد

تنها گفتم :

چشم

ای کاش

و ای کاش

سوالی میکردم

چیزی میگفتم

حرفی میزدم تا هزار سال صحبتمان ادامه پیدا میکرد و تو

تویی که آرزو ها برایت داشتم ...

تنهایم نمیگذاشتی.

بانو این روز ها چه سخت میگذرد...

چه سخت...


کافه بلاگ


همیشه نیاز نیست در آسمانها باشید , تا احساس خوش پرواز را تجربه کنید

گاهی می شود در کوچکترین اتاق دنیا , روی یک صندلی ساده , به تماشای نظرات دوستانتان بنشینید
و بر فراز آسمان ها گام نهید

دوستانی که نه برای تو بلکه از بزرگی و سخاوت خود به این مطالب نظر میدهند.

و نمیشود به سادگی از کنار این دوستان گذشت ...

و حتی نمیشود به آسانی قدر دان سخاوت تک تک آنها باشید ...

ممکن است با بودنشان در کنارتان تنها یک دعای ساده آن هم از ته قلب برای تک تک آنها کنید ...

این روزهایم را دوست دارم زیرا با دوستانی هستم که وقت خود را صرف پست های این وبلاگ میکنند

در صورتی که اجباری برای این کار ندارند ...

امروز با تمام وجود از همه شما ممنونم و تنها میتوانم بگویم دوستتان دارم و از اینکه هستید خیلی خوشحالم 


پ.ن گاهی بیان احساسات واقعا مشکله و گاهی هم زبان قادر به بیان اون نیست.

با آرزوی سلامتی برای تک تک شما بهترین ها

:))


کافه بلاگ

 

فریبرز لاچینی

 

افق خاکستری، دریا کبود و آسمان ابریست
صدای باد از جنگل، صدای موج از دریا
صدای ریزش باران و من با شعرهای دفتر خیسم
گاه وقتی میشوم دلتنگ

میروم در امتداد کوچه ای باریک که از درونش یادهای کودکی هایم عطر خوب قصه را دارد
یاد بادا روزگار کودکی هایم


روزگارم مثل رویا بود، من من در آن دوران کوه را بازیچه میکردم
دشت را کوچکتر از پندار می دیدم

آسمان را در میان مشت هایم جای میدادم
موج دریا را پی خود می دوانیدم
من در آن دوران هر چه زشتی بود از دل می تکانیدم

چشم ها و قلب ها را پاک میدیدم
تا بلور صبحدم بر خانه می بارید
رد پای آسمان را از حریم خاک می چیدم
یاد بادا، یاد بادا روزگار کودکی هایم

من در آن دوران پاک بودم، ساده بودم، چیزهای ساده می دیدم
فکر های ساده میکردم، از میان سایه های شب راه میرفتم، شعر میخواندم
من، من در آن دوران هیچگاه از هیچ چیز هرگز نترسیدم
ای دریغا، ای دریغا روزگار کودکی هایم
چون حبابی در فضا گم شد

من در این دوران گاه وقتی می شوم دلتنگ
از عبور کوچه میترسم
از غم پاییز میترسم
از صدای باد میترسم
از خود و هر چیز میترسم، می ترسم

فریبرز لاچینی


کافه بلاگ

دیشب خیلی خوب خوابیدم
خیلی آروم و بی صدا ,
وقتی بیدار شدم ساعت 6:30 بود و اتفاقات جالبی درونم رخ داد ...
حس کودکی ...
احساس توانایی و جسارت ...
نمیدونم اما کلی خندیدم ,
به خودم , به دنیا , به خبر های بد , به آدمهایی که به شکلی منو چزونده بودنم
خندم بند نمیومد
دلم هوای تازه و خنک میخواست
بلند شدم بی صدا و آروم پنجره اتاقم و باز کردم و رفتم از میز بالا
روی لبه پنجره ایستادم , چه هوایی بود عجب احساس آرامشی ...
سال ها بود که این حس و نداشتم , حس خوب کودکی هایم .
نمیدونم چرا به فکرم رسید پنجره را ببندم تا اگر کسی داخل اتاق شد منو نبینه ...
بعد به پاهای برهنم نگاه کردم , حسابی قرمز شده بودن ...
مهم نیست بعدش میرم جوراب میپوشم گرم میشه ...
به پنجره اتاق تکیه دادم و دستام و باز کردم ...
و بعد خیلی آروم چشمام و بستم , باد ملایم , ولی سرد به صورت و دستام میوزید
کمی هم داخل لباسم میرفت تا اون لحظه رو برام جذابتر کنه ...
یجورایی انگار دلم نمیخواست برگردم داخل اتاق , یک احساس باورنکردنی به من غالب شده بود ...
انگار نیاز دارم چند لحظه دیگه به این حالت خاص ادامه بدم , از طرفی نگران بودم کسی بیاد داخل اتاق ...
نمیدونم چرا فکر میکردم اتفاقی رخ نمیده و میتونم هر کاری که دلم میخواد انجام بدم حتی پرواز ...
هیچ ترسی ...
هیچ اضطرابی ...
و هیچ دقدقه خاطری ...
داشتم توی سرم با خودم فکر میکردم ...
به لحظه های زیبای زندگیم به همه کسانی که دوستشون دارم و دوستم دارن ...
دست و پاهام خیلی سرد شده
با اینکه هوا سرده اما عرق کردم
آروم چشمام و باز کردم و به پایین نگاه کردم
اووووووووووه خدای من
من این بالا چه غلطی میکنم
دستم و دراز کردم تا پنجره اتاقو باز کنم , تا امروز به این اندازه احساس حماقت نمیکردم
داخل اتاق که شدم آروم و بی صدا پنجره اتاق و بستم , از پشت شیشه متوجه ساختمان روبرو شدم
خانمی داشت از پنجره ساختمان روبرو به من نگاه میکرد ...
بعد یک نفس راحت کشید و پرده اتاق افتاد ...
منم با عجله پرده اتاقم و انداختم و رفتم زیر پتو تا پاهام گرم بشن ...
چند دقیقه بعد مادرم آروم وارد اتاق شد و با نگرانی گفت :
پشت اون پنجره خوش گذشت ؟؟
زودتر پاشو نمازت و بخون داره قضا میشه.

کافه بلاگ

 

شمع و پروانه منم
مست میخوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم

چون باد صبا در به درم
با عشق و جنون همسفرم
شمع شب بی سحرم
از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم

تو ای خدای من
شنو نوای من
زمین و آسمان تو میلرزد به زیر پای من
مه و ستارگان تو میترسد به ناله های من
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم

وای از این شیدا دل من
مست بی پروا دل من
سرماییه سودا دل من
رسوا دل من
رسوا دل من
یار هر صحرا دل من
مجنون هر صحرا دل من
لاله تنها دل من
داد هر تنها دل من
مجنون هرسودا دل من
خاکستر پروانه منم
خون می و پیمانه منم
چون شور ترانه تویی
چون آه شبانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم

پ ن اول : دوستان خوبم , سلام ( إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ )

چند روز پیش دایی عزیزم به ملکوت اعلی پیوستن  و برای دعاهاتون خیلی سپاسگذارم و دلیل پریشونی این روزهام تقریبا همین بود .

پ ن دوم : از صبر و بردباریتون بینهایت ممنونم , بزودی به وبلاگ هاتون سر میزنم و دست دوستانی که بی هیچ چشمداشتی زیر پست های این چند روزه نظر گذاشتن و میبوسم .

التماس دعا



i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/