دریافت

مرغ آمین

درد آلودی‌ست کآواره بمانده

رفته تا آنسوی این بیداد خانه

بازگشته

رغبتش دیگر ز رنجوری

نه سوی آب و دانه

آخ ...

آخ بانو ...

ای کاش خدایم

خدای عزیزتر از جانم

تمام آرزوها و همه ی دوست داشتن هایم را یکجا میگرفت

و تنها بجایش یک روز تمام

گرمای وجودت , اتر موهایت و معصومیت نگاهت را به من میبخشید.

آخ ...

افسوس که نمیشود به گذشته برگشت .

و هزار حیف از نبودن ها و خاطراتت ,

این خاطراتت بانو , برایم برزخی ایست در خواب و بیداری.

میدانی ؟

هنوز هم دوستت دارم

میدانی !

میدانم که هرشب در کنارم هستی و هر روز , هنگامی که با چشمان بسته تصورت میکنم نگاهم میکنی !

تصورت میکنم آری !

زیرا از آن لحظه ای که فراموشت کرده باشم میترسم

میترسم چشم هایم را ببندم و جز تاریکی ژرف هیچ نبینم ,

بگو تقدیر ما را چگونه قلم زده اند

میدانم این را توهم نمیدانی و من هم

تو گفتی :

خدا را دوست بدار تا تورا بیشتر از دیگران دوست بدارد

تنها گفتم :

چشم

ای کاش

و ای کاش

سوالی میکردم

چیزی میگفتم

حرفی میزدم تا هزار سال صحبتمان ادامه پیدا میکرد و تو

تویی که آرزو ها برایت داشتم ...

تنهایم نمیگذاشتی.

بانو این روز ها چه سخت میگذرد...

چه سخت...