کافه بلاگ

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت کافه بلاگ


سپاهان درب
اطلاعیه‌پذیرش دوره‌های ‌‌MBA و ‌ DBA‌دانشگاه‌تهران‌
هشت سال گذشت تا دولت به ایستگاه انقلاب اقتصادی رسید!
تفسیری بر حضور مقامات اروپایی در تحلیف روحانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است


دیشب خیلی خوب خوابیدم
خیلی آروم و بی صدا ,
وقتی بیدار شدم ساعت 6:30 بود و اتفاقات جالبی درونم رخ داد ...
حس کودکی ...
احساس توانایی و جسارت ...
نمیدونم اما کلی خندیدم ,
به خودم , به دنیا , به خبر های بد , به آدمهایی که به شکلی منو چزونده بودنم
خندم بند نمیومد
دلم هوای تازه و خنک میخواست
بلند شدم بی صدا و آروم پنجره اتاقم و باز کردم و رفتم از میز بالا
روی لبه پنجره ایستادم , چه هوایی بود عجب احساس آرامشی ...
سال ها بود که این حس و نداشتم , حس خوب کودکی هایم .
نمیدونم چرا به فکرم رسید پنجره را ببندم تا اگر کسی داخل اتاق شد منو نبینه ...
بعد به پاهای برهنم نگاه کردم , حسابی قرمز شده بودن ...
مهم نیست بعدش میرم جوراب میپوشم گرم میشه ...
به پنجره اتاق تکیه دادم و دستام و باز کردم ...
و بعد خیلی آروم چشمام و بستم , باد ملایم , ولی سرد به صورت و دستام میوزید
کمی هم داخل لباسم میرفت تا اون لحظه رو برام جذابتر کنه ...
یجورایی انگار دلم نمیخواست برگردم داخل اتاق , یک احساس باورنکردنی به من غالب شده بود ...
انگار نیاز دارم چند لحظه دیگه به این حالت خاص ادامه بدم , از طرفی نگران بودم کسی بیاد داخل اتاق ...
نمیدونم چرا فکر میکردم اتفاقی رخ نمیده و میتونم هر کاری که دلم میخواد انجام بدم حتی پرواز ...
هیچ ترسی ...
هیچ اضطرابی ...
و هیچ دقدقه خاطری ...
داشتم توی سرم با خودم فکر میکردم ...
به لحظه های زیبای زندگیم به همه کسانی که دوستشون دارم و دوستم دارن ...
دست و پاهام خیلی سرد شده
با اینکه هوا سرده اما عرق کردم
آروم چشمام و باز کردم و به پایین نگاه کردم
اووووووووووه خدای من
من این بالا چه غلطی میکنم
دستم و دراز کردم تا پنجره اتاقو باز کنم , تا امروز به این اندازه احساس حماقت نمیکردم
داخل اتاق که شدم آروم و بی صدا پنجره اتاق و بستم , از پشت شیشه متوجه ساختمان روبرو شدم
خانمی داشت از پنجره ساختمان روبرو به من نگاه میکرد ...
بعد یک نفس راحت کشید و پرده اتاق افتاد ...
منم با عجله پرده اتاقم و انداختم و رفتم زیر پتو تا پاهام گرم بشن ...
چند دقیقه بعد مادرم آروم وارد اتاق شد و با نگرانی گفت :
پشت اون پنجره خوش گذشت ؟؟
زودتر پاشو نمازت و بخون داره قضا میشه.

کافه بلاگ

 

شمع و پروانه منم
مست میخوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم

چون باد صبا در به درم
با عشق و جنون همسفرم
شمع شب بی سحرم
از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم

تو ای خدای من
شنو نوای من
زمین و آسمان تو میلرزد به زیر پای من
مه و ستارگان تو میترسد به ناله های من
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم

وای از این شیدا دل من
مست بی پروا دل من
سرماییه سودا دل من
رسوا دل من
رسوا دل من
یار هر صحرا دل من
مجنون هر صحرا دل من
لاله تنها دل من
داد هر تنها دل من
مجنون هرسودا دل من
خاکستر پروانه منم
خون می و پیمانه منم
چون شور ترانه تویی
چون آه شبانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم

پ ن اول : دوستان خوبم , سلام ( إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ )

چند روز پیش دایی عزیزم به ملکوت اعلی پیوستن  و برای دعاهاتون خیلی سپاسگذارم و دلیل پریشونی این روزهام تقریبا همین بود .

پ ن دوم : از صبر و بردباریتون بینهایت ممنونم , بزودی به وبلاگ هاتون سر میزنم و دست دوستانی که بی هیچ چشمداشتی زیر پست های این چند روزه نظر گذاشتن و میبوسم .

التماس دعا



i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/