فریبرز لاچینی

 

افق خاکستری، دریا کبود و آسمان ابریست
صدای باد از جنگل، صدای موج از دریا
صدای ریزش باران و من با شعرهای دفتر خیسم
گاه وقتی میشوم دلتنگ

میروم در امتداد کوچه ای باریک که از درونش یادهای کودکی هایم عطر خوب قصه را دارد
یاد بادا روزگار کودکی هایم


روزگارم مثل رویا بود، من من در آن دوران کوه را بازیچه میکردم
دشت را کوچکتر از پندار می دیدم

آسمان را در میان مشت هایم جای میدادم
موج دریا را پی خود می دوانیدم
من در آن دوران هر چه زشتی بود از دل می تکانیدم

چشم ها و قلب ها را پاک میدیدم
تا بلور صبحدم بر خانه می بارید
رد پای آسمان را از حریم خاک می چیدم
یاد بادا، یاد بادا روزگار کودکی هایم

من در آن دوران پاک بودم، ساده بودم، چیزهای ساده می دیدم
فکر های ساده میکردم، از میان سایه های شب راه میرفتم، شعر میخواندم
من، من در آن دوران هیچگاه از هیچ چیز هرگز نترسیدم
ای دریغا، ای دریغا روزگار کودکی هایم
چون حبابی در فضا گم شد

من در این دوران گاه وقتی می شوم دلتنگ
از عبور کوچه میترسم
از غم پاییز میترسم
از صدای باد میترسم
از خود و هر چیز میترسم، می ترسم

فریبرز لاچینی